ایران معاصر

با کتاب ها در زمان سفر کردم. رفتم به سی سال قبل. همین نزدیکی ها. رایحۀ تلخی لرزاندم. بوی حصر. بوی سلطه. بوی خون که زالو می مکد آن را. دیدم که هر چه ساعت می گذرد و فصل ها می آیند باز هم زمستان است. «سرها در گریبان است.» نالۀ جغدی گوشم را خراشید. جغد با من سخن می گفت:« سرزمینی که حکمران اش را پادشاهان دیگر سرزمین ها دست به دست کنند، رنگ بهار نمی بیند.» هوا سرد بود و به حال برگشتم. اما هنوز تصویر آن نوکر پادشاه نما را که چون هستۀ سیبی بین دو دیوار سیب محبوس است می بینم و هنوز وقتی آن را می نگرم ، در سرمای اش می سوزم.

شکست شاهانه ، ص 305

دیدگاه ها