ایران معاصر

قضیه مثل بغل کردن بچه میمونه، بچه ی دیگران رو که میگیری بغلت، از بازی کردن باهاش لذت میبری و ذوق میکنی و میگی چه بچه ی با مزه ای، همون لحظه هست که باباش یه نگاه معنا دار میکنه بهت و میگه: (آره واسه یه لحظه اش خیلی خوبه)؛ و تو تازه اونجا متوجه چشمای قرمز پدر میشی که خماره خوابه و دیشب رو نتونسته از صدای بچه بخوابه؛
داستان کشور ما تو زمان پهلوی هم همینطوریه،یعنی انقدر کشور بی صاحاب بود که یکی مثل انگلیس راحت میومد و نزدیکان شاه رو از آدم های خودش می چید، نتیجه چی میشد؟ کشورمون صرفا تبدیل شده بود به تأمین کننده ی منافع بقیه، به حدی که شکم مردم خودش رو هم سیر نمیکرد، مثل یه بچه ای که بی خوابی اش رو یکی دیگه بکشه و تو براش زحمتی نکشی ولی از بازی کردن باهاش لذت ببری.

دیدگاه ها